زندان

زندان 
از دنیای بیرون بی رحم ترِ 
وقتی وارد میشی 
نمیتونی ساکن کشور هچکس باشی
اهل کشور هیچکس بودن 
مساویست با
تنها ماندن
درد کشیدن 
زخم خوردن 
پناه نداشتن 
سعی در خم نشدن
و در آخر 
شاید 
شاید
شاید نشکستن


محمد

فعل ....

فعل "دوست داشتن"

فعل جالبیه

تا وقتی کسی رو دوست دارید

براتون هم زیباست ، هم کامل و هم بی نقص

به محض اینکه متوجه میشید اون شخص ارزش دوست داشتن رو نداره !

تازه کم کم نقص های اون آدم رو متوجه میشی

که فیزیکش رو دوست نداری ، صداش همچینم که فکر میکردی ، گوشنواز نیست

لبخندش، تسکین دهنده دردهات نیست ، طعم لبش ، طعم عادته

خیلی وقت پیش... شروع کردی به تمرین  فعل "دوست نداشتن"

همه چیز آروم آروم اتفاق میفته ، حالا بهتر میبینی

ضعف و کمبود آدم های مقابلت رو نه ، بلکه آدم هائی رو که تا به حال نمی دیدی.


محمد

گوش به هر خر نمی کنم!

اس ام اس برام امده که:

نجارها هم کورند...؟!

هنوز هم تخت دونفره میسازند!

نمی بینند همه تنهاییم...

حتی آنهایی که دو نفره میخوابند!!!

نمیدونم چرا ، ولی این بیت از شعر حافظ ذهنم رو قلقلک داد و باعث شد تا در جواب نویسنده اس ام اس (که نجارها رو به کور بودن متهم کرده بود) بنویسم :

ناصح به طنز گفت:حرام است، مِی مخور!     گفتم: به چَشم، گوش به هر خر نمی کنم!

شیخم به طعن گفت که رو ترک عشق کن      محتاج جنگ نیست برادر، نمی کنم !

نمیدونم شایدم احوال روابط احساسی نجارها ، این روزها،  از روابط احساسی ما بهتره.

 

                                                                                                                               محمد

حسادت

خیلی چیزها رو نداشتم

خیلی چیزها رو هنوزهم ندارم

.

.

.

.

به داشته های دیگران ، سعی کردم که حسادت نکنم

اما امشب

آره ، اعتراف میکنم

من حسادت کردم

در آستانه سی سالگی

به  داشتۀ تو

تو که هیچ ندانی که چه داری....... شاید

اشک

اشک رازی‌ست
لبخند رازی‌ست
عشق رازی‌ست

اشکِ آن شب لبخندِ عشقم بود.

قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...

من دردِ مشترکم
مرا فریاد کن.

درخت با جنگل سخن می‌گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می‌گویم

نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه‌های تو را دریافته‌ام
با لبانت برای همه لب‌ها سخن گفته‌ام
و دست‌هایت با دستانِ من آشناست.

در خلوتِ روشن با تو گریسته‌ام
برایِ خاطرِ زندگان،
و در گورستانِ تاریک با تو خوانده‌ام
زیباترینِ سرودها را
زیرا که مردگانِ این سال
عاشق‌ترینِ زندگان بوده‌اند. 

□ 

دستت را به من بده
دست‌های تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن می‌گویم
به‌سانِ ابر که با توفان
به‌سانِ علف که با صحرا
به‌سانِ باران که با دریا
به‌سانِ پرنده که با بهار
به‌سانِ درخت که با جنگل سخن می‌گوید

زیرا که من
ریشه‌های تو را دریافته‌ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست.

 احمد شاملو

چهار راه

پرهیز مینمودم

و می اندیشیدم که "می"

برای فصل سر خوشیست

...

امشب

باز

نشانه هائی ز گونه هایم سرازیر بود و من

گریزان ز رسم آنها

  و

 سر خوش

ز نپرسیدن های "سیا"

...

جای عطر تن تو

شک بود

عطر تلخ سیگار

طعم گسِ شراب

 فرشتۀ مرگ

و

چهارراهی با چراغی که بین سبز و قرمز

مردد بود

 

 

*سیا دوستی که این روزها دنیا برخلاف نامش بر وفق مرادش است

...

لعنت به ما ...

لعنت به مبارزه

میشه مبارزه ای در کار نباشه ؟

   احمقانه ترین قسمتش همین جاست

چون، ما خوانده شده نیستیم، بلکه خواهانیم

                                                و از قبل بازنده

و می بازیم

نبش قبر

نبش قبر 

           چاره کار نیست 

                              فرقی نداره واسه یه متوفا باشه 

یا 

  خاطرات

یا 

.........

واژه هاي نوشته بر چرم (فصل پنجم قسمت پنجم)

 به پشتی مخده تکیه داد و چشم بر هم نهاد. گوماته در آن شبِ سرنوشت ساز او را از حرمسرای کمبوجیه احضار کرد و به خوابگاه خود برد- و داریوش با بریدن سرِ شاهِ دروغزن او را از دستبرد گوماته نجات داد; و او پس از آن به عنوان متعۀ شاه جدید به کاخ داریوش رفت. و آن شب که داریوش در بسترش خوابید، نِفِرمریت با دقت و کنجکاوی به چهره و وجناتِ شاه جوان نگریست و در آن آثارِ قاطعیت و اعتمادِ به نفس، ارادۀ خلل ناپذیر و نیرویی سترگ، بیشتر از نیروی ده مرد و در عین حال آثار لطافتِ طبع و زود رنجی را دید. به تصویر مبهمی که بر سطح صاف شراب تکان می خورد خیره شد و گفت:

 -اگر اهورامزدا، خدای یگانۀ شاه و یکصد خدای سرزمین مصری یاری ام دهند، تا آخر عمر دوست او خواهم ماند.

 -سخنان زیبا و خردمندانه ای بر زبان می رانی. دانا و محتاط باش-این به سود توست. بکوش داریوش را درک کنی. منظورم فقط درکِ سخنان او نیست. باید نگفته ها و آنچه را که در ورای سخنان او پنهان است، درک کنی.

 -بنده ای که دوازده گام مانده به تخت باید در برابر شاه سجده کند چگونه می تواند او را درک کند؟

  بَگَ پاته با صدای زیرش خندۀ بلندی سر داد، جام را به لب برد، به سرفه افتاد، پیچ و تابی خورد و نفس زنان گفت:

 -به گمانم جاذبۀ تو به زودی این فاصله را از میان خواهد برد.

 

اسبان هفت روز و هشت شب نفس زنان و عرق ریزان بر جادۀ ناهموار و سنگلاخ تاختند و ارابه ها را در خاک و شن در پی کشیدند. ارابه رانان که یکصد سوار جاویدان و پنجاه شتر سوارِ سنگین اسلحه همراهشان بودند، روزی چهار بار اسبهای ارابه را عوض می کردند. داریوش که قبایی از پوست غزال به تن و باشلق پشمی سنگینی بر سر داشت، در کنار ارابه ران نشسته بود. ارابه ها در نخستین ساعات بامداد از هگمتانه به راه افتادند و تا نیمۀ شب- در پرتو نور مشعلهای مشعلداران سواره ای که به صف ایستاده و مسیر جاده را از یک ایستگاه بعدی روشن کرده بودند-با حداکثر سرعت تاختند. خبر حرکت شاه و فرمانهای داریوش پیشاپیش از یک ایستگاه به ایستگاه دیگر رسید: نگهبانان در طول روز با دود و آیینه های مسی و در طول شب با شعلۀ آتش خبرها را از یک برج به برج بعدی رساندند. یک ساعت پس از برآمدن آفتاب، داریوش در نزدیکی روستای بگستانَ دست بالا برد و فرمان داد:

 -ایست!

  دادرشیش لگام چرمی اسبها را کشید و از سرعت آنها کاست. داریوش به دیوارۀ سنگی کنار جاده اشاره کرد و گفت:

 -این بار سومی است که از کنار کوههای بگستان می گذرم.

 از دشتهای آنسوی گردنه باد گرمی می ورزید. از بدن اسبها بخار غلیظی بر می خاست:

 -روزی که ندینتو-بعل را زدم و شکست دادم و هنگامی که سرزمین بابل دوباره به شاهنشاهی من پیوست، شاهکارم را در قالب یک سنگ نوشته بر سینۀ این کوه جاودانه خواهم کرد تا هرکس که از این شاهراه می گذرد از کارهایم آگاه شود.

راه بیفت!

  دادرشیش تازیانه بر پشت اسبها کوبید و به راه افتاد. کاروانِ جنگی به راهش ادامه داد. داریوش خستگی را ندیده گرفت و حتی از لم دادن بر صندلی چرمی ارابه هم چشم پوشید. دستۀ برنجی سبد را گرفت و خمیازه کشید. دقیقاً می دانست در ساحل شرقی دجله با چه منظره ای روبرو خواهد شد; گویی خیمۀ جنگی خود را که در میانِ چادرهای فرماندهان و سربازان بر پا شده بود، به چشم می دید. می دانست که فرماندهان لشکر دورادورِ اردو را با حلقه ای از گاری و ارابه ایمن کرده، سلاحها و ابزار جنگی را در ساحل رودخانه گسترده و مشکهای چرمی را برای عبور از رودخانه باد کرده و آماده ساخته اند. می دانست کهتخمس پاده از ورود او باخبر است و یکصد سوار برای استقبال از او آماده کرده است. با لذت به حمام گرم، غذای لذیذ و خواب عمیقی که در انتظارش بود، اندیشید. ارابه ها در محاصرۀ وفادارترین جنگجویان پارسی با سرعت به راهشان ادامه دادند.

 

  داریوش از شکافِ پرده به بیرون نگریست.

 

نوشته بود :

نوشته بود :

صبر کردن دردناک است و فراموش کردن دردناکتر ، از اين دو دردناکتر آن است که نداني بايد صبر کني يا فراموش ....

16 مهر روز جهاني كودك ، همان 8 اكتبر اون وري ها

*بزرگترها اگر به خودشان باشد هيچ وقت نمي توانند از چيزي سر درآورند.

*آخر هميشه بايد به آن ها توضيحات داد.

*آدم بزرگ ها عاشق عدد و رقم اند. وقتي با آنها از يك دوست تازه تان حرف بزنيد هيچ وقت ازتان درباره ي چيزهاي اساسي اش سئوال نمي كنند كه. هيچ وقت نمي پرسند " آهنگ صداش چطور است؟ چه بازي هايي را بيشتر دوست دارد؟ پروانه جمع مي كند يا نه ؟"

مي پرسند :" چند سالش است، چند تا برادر دارد؟ وزنش چه قدر است؟ پدرش چه قدر  حقوق مي گيرد؟" و بعد از اين سئوال ها است كه خيال مي كنند طرف را شناخته اند.

اگر به آدم بزرگ ها بگوييد يك خانه قشنگ ديدم از آجر قرمز كه جلو پنجره هايش غرق شمعداني و بامش پر از كبوتر بود محال است بتوانند مجسمش كنند. بايد حتمن به شان گفت يك خانه صد ميليون تومني ديدم تا صداشان بلند بشود كه : واي چه قشنگ!

                             روز جهاني كودك رو به خودم و تمام كودكان سرزمين رنج ديده ام ....... ؟


لينك مطلب يكي از دوستان درباره اين روز و كودكان اين خاك 

* شازده كوچولو 

فرار

رها میکنم ،  خودم  را در میان آغوش همیشه بازِ فاحشۀ دیوار به دیوارِ آشیانۀ سابقاً همیشه گرمم ، بخاطر ...

.

.

.

 سرد میشوم ، سرمست  از نزولِ  زمانِ  شرمساریم .

سرمستم و اي کاش اینگونه نبود.

فرشته مرگ

جامي از شراب و دل سپردن 

و شايد

سپردن دل به آهنگ " Death Angel " هادي پاكزاد .

تا همين الان هم متوجه نشدم ، گوش دادن مكرر  اين  آهنگ ، داره سبب تسكينم ميشه يا ويرانيم ؟


بیا آروم ، طوری که هیچ کی نفهمه

وسوسم کن ،  با نگاهی که بی اندازه بی رحمه

بیا نزدیک

طوری که هیچ کی نبینه

دچارم کن ، به احساسی که بی اندازه غمگینه

بیا آروم منو از گودال بالای این پیکر بکش بیرون ببر بالا

ببر جایی که هیچ چیزی نمیمونه

برای ، حتی یه لحظه ببر جایی به دنیایی که هر چیزی یه تصویرِِِ یه رویایی است...


دانلود آهنگ Death Angle

تفاوت من با تو

آنجلینا در پاکستان 

بعد از سیل

(شاید بعضی از عکسها مربوط به افغانستان باشد)


ادامه نوشته

دوست داشتني هستي ...... هنوز


امروز

رابرت دنيرو عزيز در سن 67 سالگي (فكر كنم)


ديروز


واژه هاي نوشته بر چرم (فصل پنجم قسمت چهارم)

نِفِرمریت آهسته گفت:

-چشمان عسلی رنگش در تاریکی می درخشید! چشمهایش مرا آزمودند : نگاهش تا عمق جانم را شکافت و مرا از خود بی خود کرد.

-تو هم گرفتار نگاه داریوش شدی ؟ تو هم ؟ چقدر عجیب است! بسیاری از مردم به تیر نگاهش گرفتار می شوند; اما نه همه. تنها دوستان می توانند بدون سخن گفتنِ بسیار یکدیگر را درک کنند. اما آنچه مهم است و به حساب می آید، رفتار و کردار مردم است.

  نِفِرمریت و خواجه پیر در برابر درهای بازِ خوابگاه سلطنتی نشسته بودند. باد سردی که از کوه می وزید، صدها ستونِ دودی را که از مطبخ و بخاری خانه ها بر می خاست، به سوی شرق میراند. در پیش رو  و در بالای سرشان آسمانِ باشکوه و پرستارۀ خداوند گسترده بود. ماه کامل در سینۀ آسمان و در میان صور فلکی آهسته می خزید.

 -بَگَ پاتۀ عزیز، شاید هر کسی این احساس را درک نکند. اما من آن را با همۀ وجود احساس میکنم. به عقیدۀ تو چه کنم؟ شاه به من گفت ترتیبی فراهم خواهد کرد که به من بد نگذرد.

 -مگر در اینجا به تو بد می گذرد؟ یا شاید آبستن شده ای؟ شاه هر شب به خوابگاه تو می آید.

  نِفِرمریت دست بر پنجۀ لاغر و استخوانی خواجه گذاشت و به نشانۀ نفی سر تکان داد:

 -مرا به عنوان کنیز به مِن- نِفِر- که سربازان یونانی به آن ممفیس می گویند- بردند. در آنجا و درکاخ فرعون، پیرزنان کار کشته به من آموختند که چگونه با مردان معاشرت کنم، اما آبستن نشوم. من داریوش را می پسندم; مثل کودکِ کنجکاوی است که هر چه دارد، سخاوتمندانه با همه تقسیم می کند، اما در ازای این سخاوت چیز زیادی به دست نمیآورد. مرد با اراده و قوی، اما مرددی است- هر چند که با قساوت شاه دروغین خوزه را اعدام کرد.

  خواجۀ پیر گفت:

 -داریوش در این مورد هم به سنتهای رایج در این سرزمین گردن نهاد. تنها آن کس که نمی جنگد و خطر نمی کند، از شکست و ناکامی در امان است.

  بَگَ پاته چهرۀ چروکیده اش را در هم کشید. به حیوان عجیبی از قرونِ  دورِ گذشته می مانست. گویی او را برای نمایش از سرزمینهای دور و ناشناس آورده بودند.

  خطاب به نِفِرمریت گفت:

 -از یک خواجۀ پیر این سخن را بشنو: داریوش یا بزودی شکست خواهد خورد و یا هرگز شکست نخواهد خورد. داریوش نیروی صدها نفر را در خود جمع کرده است و خود نمی داند که تا چه حد نیرومند است. گئوبَروه می گوید او لُبابِ همۀ مردان است ،اما من معنای این سخن را هنوز نمی فهمم. او بهترین و وفادارترین دوستِ دوستانِ جنگاور خویش است. دوستی را ارج بسیار می نهد;  پس بکوش دوست او باشی و دوست و همبستر برخی از شبهای او بمانی. او پسرِ شهربان است و ثروت و رفاه بی حد را خوب می شناسد. از سوی دیگر در سپاه کمبوجیه ریاضتِ کامل را نیز آموخته است. داریوش میتواند شبهای بسیار در کنار همرزمانش در لجنِ سرد بخوابد و با قرصی نان روز خود را به شب برساند. چه مرد عجیبی!

 بَگَ پاته مکثی کرد و دست بر هم زد. بنده ای از پشت سر جامی پر از شراب به دستش داد.

 -داریوش با هشت شاهی که پیش از او سلطنت کردند، تفاوت دارد. دوباره می گویم: زنان خاک کف پای اویند; و اما دوستانی که مورد اعتماد داریوشند نباید از او چیزی بخواهند. او خود با دست سخاوتمندش همه چیز به آنان خواهد داد. این سخن مرا فراموش نکن: از او بیشتر از حد توانش چیزی نخواه. دوست او باش- و بدان که اگر با او دوستی کنی به همه چیز خواهی رسید.

 -راز دلم را با تو که خواجۀ پیری هستی...

  بَگَ پاته جامش را بالا برد ، خندید و سخن نِفِرمریت را قطع کرد:

-...در جوانی ، پیش از آنکه خایه ام را بکشند، از موهبتِ مرد بودن لذت کافی بردم. پس پیرمردی را که جای پدربزرگ توست دست کم نگیر! به تمام رموز مهرورزی آشنایم. در خوابگاه دو شاه هر چه را که در تصورت می گنجد به چشم دیده ام- خواسته یا ناخواسته...

  لحظه ای به فکر فرو رفت و سپس خندید:

 -اگر داریوش شاه از تَرَکهای سنگِ مرمر، از تجزیۀ خشتره های کشور ، از بی وفایی و نافرمانی سربازان مادی و سایر مشکلات جان سالم به در برد، چون کورش دوم قدرتمند و بی رقیب خواهد شد.

 -و با افزایش قدرت، از همسرانش دور و بیگانه خواهد شد؟

  خواجه به نشانۀ تایید سر تکان داد و گفت:

 -بله، به ناچار چنین خواهد شد. تمام سرزمینهای ایران زمین زیباترین زنان را به کاخ او خواهند فرستاد. تعداد همسران و متعه هایش سر به آسمان خواهد زد. مگر تو در برابر آن همه زیباروی توطئه گر چه سلاحی داری؟

 -عشق و یکرنگی- و اکنون که تو به من گفتی : دوستیِ صادقانه. داریوش می گوید زنها چیزی نمیدهند، تنها می طلبند و توقع دارند. اما من توقعی ندارم و عشق و دوستی ام را به پای او خواهم ریخت... چه دستانی ! چه چشمانی!

 بَگَ پاته دوباره خندید و جامش را تهی کرد:

 -می بینم که زیرک و خوش فکری. آن نیمی از وجودم که زن است و احساس زنانه دارد، از خوشبختی تو شاد خواهد شد. پس تو می خواهی در پارسَ و در کنار داریوش زندگی کنی ؟

 -آری ، در هیچ جای دیگر خوشبخت نخواهم شد.

 -این پند را از من بشنو: از او چیزی نخواه. او را از دوستی خلل ناپذیر و بی شائبه ات مطمئن کن. به او خیانت نکن...

 -خیانت به داریوش ؟ محال است! اکر فقط کمی دوستم بدارد، برایم کافی است. می دانم که زیبایم – در رفتار داریوش اثری از تکبر و قلدری شاهانِ قدرتمند نمی بینم.

نگفتن طالع من ....

تلخ ترین قسمت ، اینجاست که میدونی نیازی به مطالعه پرونده احساس نمیشه .  قبل از قرائت دادخواست ، حکم در دستان من قرار گرفته
ادامه نوشته

به آرامی آغاز به مردن می‌كنی

سلام 
شعر زیر رو خوندم و بسیار لذت بردم ، گفتم شاید شما هم بتونید مثل من ، انرژی مثبت از این شعر کسب کنید.



به آرامی آغاز به مردن می‌كنی
اگر سفر نكنی،
اگر كتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نكنی.

به آرامی آغاز به مردن می‌كنی

زمانی كه خودباوری را در خودت بكشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو كمك كنند.

به آرامی آغاز به مردن می‌كنی

اگر برده‏ عادات خود شوی،
اگر همیشه از یك راه تكراری بروی،
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی،
اگر رنگ‏های متفاوت به تن نكنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی.

تو به آرامی آغاز به مردن می‏كنی

اگر از شور و حرارت،
از احساسات سركش،
و از چیزهایی كه چشمانت را به درخشش وامی‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌كنند،
دوری كنی.
تو به آرامی آغاز به مردن می‌كنی
اگر هنگامی كه با شغلت‌ یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نكنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنی،
اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی،
كه حداقل یك بار در تمام زندگیت
ورای مصلحت‌اندیشی بروی.

امروز زندگی را آغاز كن!
امروز مخاطره كن!
امروز كاری كن!
نگذار كه به آرامی بمیری!
شادی را فراموش نكن!

(پابلو نرودا)

ترجمه : احمد شاملو



مقایسه غذاهای یک دلاری در کشورهای جهان

با ادامه بحران اقتصادی در بعضی کشورهای جهان، یافتن غذایی به ارزش یک دلار شاید در بسیاری از شهرها کار چندان ساده ای نباشد:


قیمت این غذای آرژانتینی به نام "امپانادا" که با خمیر و گوشت درست می شود، یک دلار است. البته اگر بخواهید یک نوشابه هم با آن بنوشید، یک دلار دیگر لازم است.



"پاستل" غذایی سرخ کردنی و شبیه کلوچه است که داخل آن پنیر، گوشت یا سبزیجات می گذارند. این غذا در بازاری در شهر سائوپائلو ، برزیل خریداری شده است ( با نوشابه دو دلار).



در مکزیک، این غذا ۱۲ پزو خرج دارد که حدود یک دلار است.



در مسکو،‌ نصف لیوان ودکا و غذایی که بیشتر شبیه تنقلات است،‌ یک دلار خرج دارد.



در چین با یک دلار یک کاسه رشته و یک ساندویج می توانید بخرید.



یک کاسه از سوپ معروف "فو"‌ در شهر هانوی در ویتنام یک دلار می ارزد.



انتظار نداشته باشید که در فرانسه بتوانید با یک دلار چیز زیادی بخرید.... یک بسته ذرت بو داده (پاپ کورن)‌ و یک آب میوه حدود یک یورو ست.


در بانکوک، تایلند،‌ با یک دلار می توانید ناهار مناسبی،‌ شامل برنج و ماهی سرخ شده بخرید.

به نقل از سایت ب*ب*سی فارسی

در قسمت نظرات اگر تمایل داشتید ، بنویسید شما با 1000 تومان چه خوراکی برای خود میخرید.
میدونم که سخته ، چون در کشور ما قدرت انتخاب بالائی وجود داره.
به قول یکی از دوستانم "کور شم  اگه دروغ بگم"

واژه هاي نوشته بر چرم (فصل پنجم قسمت سوم)

   داریوش آهسته به سوی بخاری رفت ، دستهایش را با آب گرم شست و در برابر آتش بر مخده نرمی نشست. گویی دیوارهای قطور کاخ در گوشش اسراری زمزمه می کردند که مفهوم آنها را درک نمی کرد. به زنی که بر بستر آرمیده بود نگریست و ناگهان و بی اختیار نام و چهره و اندامِ زنانی را که به عنوان همسر یا متعه در کنار گرفته بود و یا قرار بود به زودی در کنار گیرد در نظر مجسم کرد: رکسانه دختر گَئوبَروَه و مادرِ سه پسر داریوش – و فوجی از دختران و زنانی که بی صبرانه منتظر بودند تا از او آبستن شوند و در سایۀ قدرت و شوکتش به مقام و منزلتی برسند: آتوسا، آرتیستون دختران کورش، پارمیس، فدیمه که تنها یک بار او را دیده بود ... در پاسارگاد تعداد نامعلومی از زنان حرمسرای کمبوجیه در انتظار او بودند. می دانست که همۀ شهربانان، همراه با خراج سالانۀ خود، تعدادی کنیز و غلام، تعدادی دست ورز و چند دختر زیبا با جواهر گرانبها و صندوقهای پر از پارچه های نفیس به کاخ شاه می فرستند. هر ساله چنین کاروانهایی به پایتخت می رسید. شاه می توانست با هزار همسر و متعه معاشرت کند و نطفۀ پانصد پسر بگذارد که هر یک از آنان پس از دو دهه به سن بلوغ می رسید، خواب قدرت و سلطنت می دید، وسوسه می شد و به فکر خلع ید از پدر می افتاد. اه بلندی کشید، سرگیجه گرفت.

  چکمه های سرخ رنگش را از پا به در آورد و نگاهی به میزِ پر از تنقلات انداخت. دو روز دیگر باید به راه می افتاد تا به سربازانش که در ساحل دجله چادر زده بودند بپیوندد: باید در این جنگ پیروز می شد!

  نِفِرمریت که بیدار شده بود، بر تخت نشست و آهسته گفت:

  -تویی، سرورم؟ خوابِ جنگها و پیروزی های تو را می دیدم. شاه دروغزن را کُشتی؟

  -فرمان کُشتنش را صادر کردم. نمونه ای بود برای عبرت دیگران. امیدوارم که خبر در همه جا منتشر شود و همه مفهوم این اعدامِ بی رحمانه را درک کنند. علی رغم تمام نگرانی هایم ، امشب نزد تو آمدم.

  -سرورم ، من از تو توقعی ندارم و چیزی نمی طلبم. مگر من کیستم که از شاه چیزی بخواهم؟ من همبستری بی مقدار و خدمتکاری وفادارم.

  چابلوسی های گرم نِفِرمریت – دست کم برای مدتی کوتاه – صحنۀ اعدام آثرینه و چهرۀ خونین و مُثله شدۀ او را از خاطرش زدود. ماجرای عجیبی بود! با یک زن – آن هم نه یک زنِ پارسی، با یک کنیز بی مقدارِ سودانی – در دل شب و در خلوت خوابگاه دربارۀ اندیشه هایی سخن می گفت که چون کَنه به جانش افتاده بودند و عذابش می دادند.

  -پس فردا هگمتانه را تر ک می کنم. نمی خواهی همراه من بیایی؟

  -شاه من ، تو برای جنگیدن و پیروز شدن به بابیروش می روی و من در چنین روزهایی برای تو همسفر خوبی نخواهم بود. اجازه بده همین جا بمانم. سرنوشت من به پیروزی های تو پیوند خورده است. تو بر من منت می نهی و برایم چنان ارزشی قائلی که حقیقت شایستۀ آن نیستم . من و امثال من خاک پای توایم.

  داریوش آهسته گفت :

  -تو و چند تن دیگر از بندگان، همراهان و یارانِ نخستین روزهای پیروزی منید. من خوبی را فراموش نمی کنم. هرگز. ترتیبی فراهم خواهم کرد که زندگی ات تا آخر عمر تامین شود.

 

  خواجۀ پیر موشکافانه به چهرۀ نِفِرمریت خیره شد. نگاهش، نگاه سرد و سنجیدۀ مردی بود که کوله بار سالها تجربه را بر دوش می کشید. سکوتِ حاکم بر مجلس سنگین و پایان ناپذیر به نظر می رسید. سرانجام نِفِرمریت آهی کشید،  سرمه از گوشۀ چشم پاک کرد و گفت:

  -بَگَ پاتۀ پیر ، تعداد سالهای  عمر تو چهار یا پنج برابرِ عمرِ کوتاه من است. شاهِ جدید هر شب به خوابگاه من می آید. چرا؟ آیا برای فرار از آنچه عادی و روزمره است به من پناه می آورد؟

  بَگَ پاته که از گردن تا نوک پایش در قبای پشمی سفید و ضخیمی پنهان بود، شانه بالا انداخت. مدتی به فکر فرو رفت و سپس با صدای گرفته و زنانه اش پاسخ داد:

  -رفتار شاهِ جوان واقعاً عجیب و گیج کننده است! شاید دلیل رفتارش همان است که تو گفتی. من هیچ چیز را واقعاً و با اطمینان قطعی نمی دانم : اما اکنون می کوشم تا در قالب کلمات و با صدای بلند، افکار پریشان و گسسته ام را منظم و جمع بندی کنم: داریوش ، پسرِ شهربان، برای زنان اهمیت چندانی قائل نیست. زنان،  مادرِ پسرهای او و همبسترانِ مطیع شبها و ساعتهای عشرتِ اویند. داریوش برای دو چیز اهمیت بسیار قائل است: تحقق بخشیدن به رویاهایش و دوستی با مردانِ خوب و وفادار. این دو ، برای داریوش از همه چیز و از هر زنی مهمتر است. آری، داریوش یک مرد واقعی است. دوران نوجوانی و جوانی اش، مثل بسیاری از نجیب زادگانِ پارسی و رزمندگان جاویدان، با مرارت و سختی گذشت. زیبایی و ظرافتِ واقعی او ، در درونش پنهان است.

نامه ای از گذشته های خاک خورده

نامه ای از گذشته های خاک خورده

محمد از من خواستی که برایت بنویسم ، که دلقک همیشه دلقک است ، حتی اگر ناراحت باشد ولی من حتی دلقک های بسیاری دیدم که فکر می کنند جدی ترین آدم های روی زمین اند ،  دوست من دلقک بودن دام پستی نیست که فرار از آن موجب پرواز باشد که گاه دامهائی و پرتگاه هائی هست که پرت شدن در آن واجب تر از پرواز است.

" اولی کلاه خود را برداشت و گفت من خاطرات امیلیا زاپاتا هستم "

" و دومی کلاه خود را برداشت و گفت من خاطرات هیتلر هستم "

" و او کلاه خود را برداشت و اندیشید چه دارد با دست های خالی ، از میان آتش گذشته بود و فقط بزرگترین جراتش آن بود که سر خود را در دهان شیر قرار داده بود ، او چه بود جز خاطرات یک دلقک "

و دوست عزیز،  من و تو چه هستیم  ، من و توئی که جرائت این را نداریم حتی دلقک بودن خود را انکار کنیم و حداقل به طور ناقابل بر دو سیم باریک قدم بزنیم و با چه جرائتی به دلقک های اطراف خود می خندیم .

محمد بیشتر بیندیش ، چرا از دست می دهی و که از تو می گیرد. قراردادهای اجتماعی که وجود تو را می گیرد ، شکستنی است و چقدر ارزش دارد آن و آن سو چه خبر است.

81/05/14

سعید

دوکوهه

رازها

رازهائی وجود دارند

رازهائی در سر

                      رازهائی در قلب

چه فاصلۀ دردناکیست ، بین این دو .....

واژه هاي نوشته بر چرم (فصل پنجم قسمت دوم)

داريوش قلم را بر ميز گذاشت، به پشتي صندلي تكيه داد و به تاريكي خيره شد. تنها سايه پيه سوزها ، صندوقها ، قالي هاي ديواري و صندلي ها قابل رويت بود. به نتيجه جالبي رسيده بود: خود را موظف كرده بود به انديشه هايش شكل بخشد، آنها را جمع بندي كند و در قالب كلمات و جملاتي كوتاه مكتوب نمايد. و اكنون مي ديد كه انجام اين وظيفه به شكلي پيش بيني نشده اما مطبوع به افكارش سر و سامان مي دهد و راهش را روشن مي كند. سطر آخر نوشته هايش را مرور كرد و رويدادِ مهمي را به ياد آورد: او و گروهي از فرماندهان خسته و لاغر و ژوليده مو ، سوار بر شترهاي چموش و از پا افتاده و اسبهايي كه از فرط گرسنگي پوست و استخواني بيش نبودند، با كمرِ خم شده از عذابِ شنيدنِ خبر از دست رفتن سپاه، عقب نشيني باقيمانده لشكر را رهبري كردند و ارابه حامل جسدِ متعفنِ كمبوجيه را كه در صندوقي پر از نمك و شن و قليا آرميده بود،  در پي كشيدند. در آن روزها هيچ اثري از سنتِ ديرين پارسي ها كه براي جسدِ مردگان نهايت احترام را قائل بودند، باقي نماند. داريوش در آن روزها شاهكاري به منصه ظهور رسانيد و طي يك عقب نشيني شتابزده اما منظم باقيمانده لشكر را از آن كوير جهنمي گذراند و سالم به خانه برگرداند. حتي يك نفر از سربازان در ان جهنمِ مجسم تلف نشد. نسيمي ورزيد و شعله كم سوي پيه سوزها را لرزاند. داريوش با ترديد دوباره قلم به دست گرفت، مهار انديشه هايش را چون لگام ارابه اي چهار اسبه كشيد و بار ديگر كار نوشتن را از سر گرفت.

 

    پدرم ويشتاسپ نوشته است كه با همه توان و تا آخرين نفس ياري ام خواهد داد و برادرانم اَرتَه فَرنَه و اَرتَه پانَه نيز تا آخرين قطره خون در كنارم خواهند ماند. پدر در نامه اش عشق بي نهايتِ مادرم رودوگونه و درودهاي آتشينِ خواهرانم را به من ابلاغ نمود. در مورد دو خشتره پَرثَوهَ و وَركانه(1) كه با مهارت و سياست به دست ويشتاسپ اداره مي شوند، غمي ندارم. اين دو سرزمين از كشور من جدا نخواهند شد. بدون شك يكي از گوشه هاي روشن و دلپذيرِ تصويري كه هرشب در عالم ميان خواب و بيداري از شاهنشاهي ايران زمين، از همه خشتره هاي آن، مي بينم، مربوط به باغ و كاخ پدر است. خاطره روزهاي كودكي را هنوز هم با لذت به ياد مي آورم. خاطره ديگري كه هرگز فراموش نمي شود، ياد عشق نخستيني است كه پانزده سال پيش مرا واله و شيدا كرد. پس از آن هرگز چنان احساس لطيفي قلبم را تسخير نكرد; نه در كنار كنيزان و چنگ نوازانِ مصري آن لطافت شاعرانه را يافتم و نه در كنارِ ركسانه دختر گئوبَروَه كه چند سال بعد مادر پسران من شد. تمام زناني كه پس از آن روزهاي بي خبريِ عشق نخستين در كنار گرفتم، در وجود من مردي را مي ديدند كه قدرت و اهميتش به مراتب بيشتر از قدرت و اهميتِ واقعي من بود. همه آنان بيشتر از آنچه به من دادند، خواستند و طلب كردند. شايد به استثناي نِفِرمريت ; آن هم به اين دليل كه او هيچ است، كنيزِ بي اهميتي است و خود به خوبي بر اين حقيقت آگاه است. وقوف بر اين واقعيت نِفِرمريت را بر آن مي دارد كه خواسته هاي مرا درك كند و از من چيزي ، جز اندكي مهرباني نخواهد. گئوبَروَه در يكي از گفتگوهاي بي شمارمان- نه به عنوان شاه و بنده، بلكه در مقام دو دوست- به من گفت: بسياري از مردم به زودي تو را ديوي مخوف به حساب خواهند آورد و تو گاهي مجبوري واقعا مثل يك ديو مخوف رفتار كني. فرمانروايي بر كشوري كه از سرزمينهاي بسيار تشكيل شده، تنها با مهرباني ميسر نيست و به سنگدلي و بي رحمي هم نياز دارد. تو مجبوري گاهي گشاده رو و گاهي عبوس، گاهي سختگير و گاهي گشاده دست، گاهي بهار و گاهي زمستان باشي. آيا با نشستن بر تخت شاهي، معصوميتِ آن داريوشِ هزاره پاتيش را از دست داده ام؟ علي رغم ترديدهايم در سالِ نخستين سلطنت، زندگي آگاهانه اي در پيش خواهم گرفت و سلطنتم را بر عدالتِ بي دروغ و قدرت و انصاف استوار خواهم كرد.

 

جرعه اي آب نوشيد و منتظر ماند تا مركبِ روي چرم خشك شد. آنگاه چرم را لوله كرد و در صندوق گذاشت. قلم و دوات نيز به يكي ديگر از كشوهاي صندق منتقل گرديد. ميله هاي فلزيي قفلِ مضاعف در هم فرو رفتند و صندق بسته شد. داريوش فتيله پيه سوز را خاموش كرد و از جا بر خاست. هنگامي كه به در رسيد، دو لنگه آن بي صدا باز شد.

  در حالي كه راهروي نيمه تاريكِ منتهي به خوابگاه را طي مي كرد ، احساس نمود چشمان بي شماري او را زير نظر دارند; اما مي دانست كه اين يك توهم است و هيچ كس به او خيره نشده. قباي تيره رنگي به تن داشت كه از پوست خرس بود . اين كاخ روزي از آنِ كورش بود. پس از آن كمبوجيه صاحب آن شد و بر وسعتش افزود. و اكنون كاخ متعلق به داريوش بود. هر شئ با ارزشي در اين كاخ دست كم دو صاحب قبلي و يك قرن سابقه داشت. داريوش نه چيزي با خود آورده و نه چيزي بر ميراث كمبوجيه افزوده بود. مي خواست تا دو روز ديگر اين چهار ديواري بي مقدار را ترك كند و به لشكرش بپيوندد. دَرِ خوابگاه را گشود و وارد شد. نِفِرمريت در زير ملافه هاي سفيدِ تخت بزرگي، كه در روزگار گذشته كورش دوم بر آن آرام مي گرفت، خوابيده بود.

 

1-      خراسان و گرگان

 

لعنت به تمام جملات زيبا

لعنت به تمام جملات زيبا

به آزادي

به دوستت دارم ها

به دوستي ها

به ارزشها

به كودكي

به تساوي

به عشق

به صداقت

به صفا

به صميميت

به بزرگي

به ستايش

به چرا ؟

به علت ها

لعنت به من ، به تو 

به مريخ

        و درود به ........

طراح لوگوهاي صفحه اول گوگل

Mother's Day 
روز مادر
Most Creative Google Logos

Father's Day
روز پدر
Most Creative Google Logos

Women's Day
روز زن
Most Creative Google Logos

National Library Day
روز ملي كتابخانه
Most Creative Google Logos

St. Patrick's Day
روز سنت پاتريك
Most Creative Google Logos

St. George's Day
روز سنت جورج
Most Creative Google Logos

Da Vinci's Birthday
تولد داوينچي
Most Creative Google Logos

Michelangelo's Birthday
تولد ميكلانژ
Most Creative Google Logos

Einstein's Birthday
تولد انيشتن
Most Creative Google Logos

Ray Charles' Birthday
تولد ري چارلز
Most Creative Google Logos

Dragon's day
روز اژدها
Most Creative Google Logos

Alfred Hitchcock's Birthday
تولد آلفرد هيچكاك
Most Creative Google Logos

Earth Day
روز زمين
Most Creative Google Logos

Halloween
هالوين
Most Creative Google Logos
Most Creative Google Logos

Valentine's Day
روز عشق يا والنتاين
Most Creative Google Logos
Most Creative Google Logos
Water Day
روز آب
Most Creative Google Logos

National Teacher Day
روز ملي معلم 
Most Creative Google Logos

125th Birthday of Walter Gropius
125 سال تولد والترگروپيوس 
Most Creative Google Logos

Invention of the First Laser
اختراع ليزر براي بار اول
Most Creative Google Logos

Mother's Day
روز مادر
Most Creative Google Logos


Earth Day -
روز زمين
Most Creative Google Logos

اولين روز بهار 
Most Creative Google Logos

Persian New Year

سال نو ايراني
Most Creative Google Logos



Alexander Graham Bell's Birthday

تولد الكساندر گراهام بل
Most Creative Google Logos

Leap Year
سال كبيسه
Most Creative Google Logos

Happy Valentine's Day
ولنتاين مبارك
Most Creative Google Logos

Chinese New Year
سال نو چيني
Most Creative Google Logos

50th anniversary of the LEGO brick
50 سال تولد آجرهاي لگو
Most Creative Google Logos

Martin Luther King Jr. Day
روز مارتين لوتر كينگ
Most Creative Google Logos

Happy New Year & 25 Years of TCP/IP
تبريك سال نو و بيست و پنچمين سال TCP/IP
Most Creative Google Logos
طراح لوگوهاي سايت گوگل

Most Creative Google Logos

Dennis Hwang  جوان 23 ساله اي است  كه حدود 2 سال طرح هاي مربوط به صفحه اول گوگل را طراحي ميكند.


ملت هميشه در صحنه

سلام 

نميدونم چي شد كه قرار بر اين شد كه ما ملت هميشه در صحنه رو بخاطر 40 تا 41 درجه گرماي ناقابل از صحنه خارج كنند.؟؟؟؟؟؟؟؟

خوش بحال ملت هميشه در صحنه خوزستان كه با دماي هواي ميانگين بالاي 48 درجه در تابستان ،  كماكان در صحنه حضور دارند و به اين كشكي ها از صحنه خارج نميشن .

100 فيلمي كه قبل از مردن بايد ديد (قسمت اول)

سلام

سايت ياهو چند وقتي است كه در بخش MOVIES قسمتي اضافه كرده به نام  100 Movies To See Before You Die .اين ليست از سال 1990 شروع شده كه خود به تنهائي  باعث شده جاي بسياري از شاهكارهاي سينمائي خالي باشه با اين وجود  از نظر من در همين فاصله ، يعني سالهاي بين 1990 تا 2010  جاي بسياري از آثار فاخر خالي است .

در اين پست به بررسي  ليست سايت ياهو و كمبودهاي آن  از نظر خودم پرداختم.

سال 1990

از نظر سايت ياهو

1-      نام اصلي :Goodfellas   نام فارسي : رفقاي خوب : از نظر من قبل از مردن بايد اين فيلم رو ديد ؟  بله

يكي از بهترين فيلم هاي مارتين اسكورسيزي 

و اما فيلمهاي ساخته شده در اين سال كه از ديد سايت ياهو مخفي مانده است .


1-      نام اصلي :The Godfather: Part 3  نام فارسي : پدر خوانده قسمت سوم      قبل از مردن بايد اين فيلم رو ميديدم : بله

درسته هيچكدام از قسمتهاي بعدي پدرخوانده مثل قسمت اول نشد ، ولي پدرخوانده ، پدرخوانده است .

2-      نام اصلي : Edward Scissorhands  نام فارسي : ادوارد دست قيچي           قبل از مردن بايد اين فيلم رو ميديدم : بله

بازي جاني در اين فيلم  از نظر من خيلي احساسي  و يكي از بهترين ساخته هاي  تيم برتون است .

3-      نام اصلي : Ghost                       نام فارسي : روح                           قبل از مردن بايد اين فيلم رو ميديدم : بله

همين چند وقت پيش بازيگر نقش اول مرد اين فيلم (Patrick Swayze) مرحوم شد.

4-      نام اصلي :Awakenings               نام فارسي : بيدارگري                     قبل از مردن بايد اين فيلم رو ميديدم : بله

سال 1991

از نظر سايت ياهو

1-      نام اصلي :    The Silence of the Lambsنام فارسي : سكوت بره ها  از نظر من قبل از مردن بايد اين فيلم رو ديد ؟  بله

2-      نام اصلي :  Terminator2: judgment Day  نام فارسي : ترميناتور 2 : روز داوري :از نظر من قبل از مردن بايد اين فيلم رو ديد ؟  بله

3-      نام اصلي :  Thelma & Louise  نام فارسي : تلما و لوييز : از نظر من قبل از مردن بايد اين فيلم رو ديد ؟  بله

4-      نام اصلي :  Beauty and the Beast  نام فارسي : ديو و دلبر :از نظر من قبل از مردن بايد اين فيلم رو ديد ؟  بله

ديو و دلبر ، سيندرلا ، گربه هاي اشرافي ، پري دريائي ،  زيباي .........آه خاطرات كودكي.

و اما فيلمهاي ساخته شده در اين سال كه از ديد سايت ياهو مخفي مانده است .

1-      نام اصلي : Robin Hood: Prince of Thieves   نام فارسي : رابين هود   قبل از مردن بايد اين فيلم رو ميديدم : بله

2-      نام اصلي : JFK                                          نام فارسي : جان اف كندي  قبل از مردن بايد اين فيلم رو ميديدم : بله

 

سال 1992

از نظر سايت ياهو

1-      نام اصلي : Hard Boiled             نديدمش

2-      نام اصلي : Malcolm X  نام فارسي : مالكوم ايكس   نديدنش

3-      نام اصلي : The Player          نديدمش

4-      نام اصلي : Raise the Red Lantern    نديدمش

5-      نام اصلي :  Supercop  از نظر من قبل از مردن بايد اين فيلم رو ديد ؟  نه ، چيزي رو قرار نيست از دست بديد.

يكي بگه  اين فيلم اينجا چيكار ميكنه؟

6-      نام اصلي :  Unforgiven  نام فارسي : نابخشوده  از نظر من قبل از مردن بايد اين فيلم رو ديد ؟  بله

آه كلينت  چه كارگرداني شدي اين روزها ، از بازيگر فيلمهاي وسترن تا ...

و اما فيلمهاي ساخته شده در اين سال كه از ديد سايت ياهو مخفي مانده است

1-      نام اصلي : Reservoir Dogs  نام فارسي.......             قبل از مردن بايد اين فيلم رو ميديدم ؟ بله

2-      نام اصلي : Basic Instinct     نام فارسي:  غريزه اصلي   قبل از مردن بايد اين فيلم رو ميديدم ؟ بله

3-      نام اصلي :  A Few Good Men نام فارسي:  آدمهاي خوب  قبل از مردن بايد اين فيلم رو ميديدم ؟بله     

       

4-      نام اصلي : Scent of a Woman  نام فارسي : بوي خوش زن  قبل از مردن بايد اين فيلم رو ميديدم ؟ بله

آه لعنتي مگه ميشه اين فيلم رو نديد و مرد ؟ 

5-      نام اصلي : Bitter Moon نام فارسي : ماه تلخ  قبل از مردن بايد اين فيلم رو ميديدم ؟ بله

6-      نام اصلي : Damage  نام فارسي : تاوان  قبل از مردن بايد اين فيلم رو ميديدم ؟ بله

سال 92 دو تا فيلم تلخ و لي تاثير گذار ،Bitter Moon & Damage

ادامه دارد ......

سرزمين هيچكس

در سرزمين هيچكس زندگي كردن سختتر از چيزي كه فكرشو ميكردم . شايدم اشتباه تصور كردم ،  شايد اصلا در آن وادي نيستم . دور بودن از تيغي كه هر دو لبه اش .... انگار اجتناب ناپذيره ، اكنون در انديشه نشستن هر دو دم بر بدن هستم .

به ياد آن روزها

شبي كه چلمني رو در حق خود تمام كردم

چه شبي بود امشب ، همه چيز داشت . گره ، چاي ، برق ، غم ، صادق هدايت ، مكالمه ، رايحه دل انگيز ، شعر ، نقاشي ، تعجب ، ژله ، سيگار ، جدائي ، شادي ،  ترس ، خنده ، اشك ، كمان ، شرق و غرب ، آب جوش ، شمال و جنوب ، درد ، دلتنگي ، تنهائي ، پشت درب ماندن  ......

راست گفتي و من به راستي متعجب شده بودم ، از شنيدني ها ، رگهاي حسي دستم هنوز هم  آب جوش را باور نكردند و من دردي از ناحيه دستم احساس نميكنم و اين حس ، حسِ ........است.

توي راه به اين فكر كردم ، كه اگر بستني آخر شب رو قبول ميكردم  ، تو در آن وضعيت چيكار ميكردي ؟

فكر كن ، تو پشت درب ماندي و من در حال خوردن بستني هستم ......

به خاطر كل شب ، ممنونم و به خاطر دردسرهايم طلب بخشش ميكنم .

 مثل هميشه برايت هيچ آرزوي چون شاد زيستن ندارم

شاد باشي